«برو بیرون» از این قالب
«برو بیرون» را میتوان به عنوان یک فیلم در ژانر ترسناک Horror (و حتی اسلشر Slasher) تماشا کرد، و آن را یک فیلم متوسط دانست. این فیلم تقریبا تمام عناصر این ژانر را در خدمت دارد (از موسیقی ترسناک گرفته، تا فضاسازی، تا حرکت دوربین، تا کشتارها و …)، ولی فیلم خوبی در این ژانر نیست. دلیل این امر هم مشخص است: چون «برو بیرون» یک فیلم در این ژانر نیست.
این فیلم را میتوان یک فیلم تریلر اجتماعی دربارهی ظلمهایی که به سیاهپوستان میشود و بردهداری نوین هم دانست، و نقد پسااستعماری را دقیقا بر آن منطبق کرد. اتفاقا از این ژانر هم تمام عناصر در این فیلم جمع است، از زمان و مکان داستان در ایالات جنوبی آمریکا گرفته، تا اشارات مستقیم به بردهداری و حقوق سیاهپوستان. اگر فیلم را در این ژانر هم قرار دهیم، باز با یک فیلم متوسط طرفایم، و دلیلش هم مشخص است: «برو بیرون» فیلمی در ژانر تریلر اجتماعی هم نیست، و نقد پسااستعماری (چه برسد به نقد ضداستکباری) آن را خوب درک نمیکند.
در فیلم نشانههای بارزی از ژانر جنایی هم وجود دارد: یک مامور امنیتی که عین یک کارآگاه (البته خنگول) رفتار میکند؛ یک انجمن مخفی؛ داستانی که لایهلایه است و در هر سکانس، به رمزآلود بودن آن اضافه میشود، و …. اما آیا واقعا این فیلم یک فیلم جنایی است؟ بعید میدانم کسی روی این ژانر تاکیدی داشته باشد، ولی برای اطمینان میگویم که نه، «برو بیرون» یک فیلم جنایی هم نیست.
حالا ممکن است خوانندهی این سطور به این نکته رسیده باشد که پس نویسنده میخواهد بگوید این یک فیلم «پستمدرنیستی» است که تلفیقی از ژانرها را به وجود میآورد و در عین حالی که همه آنها هست، هیچکدام هم نیست. این برداشت تا حدی درست است. اگر طنز موجود در فیلم را هم به این قضایا اضافه کنید، محتویات دیگ پستمدرنیستی ما تکمیل میشود. میپرسید طنزش کجا بود؟ شما را نمیدانم، اما من از اول تا آخر فیلم نیشم تا بناگوش باز بود! فیلم پر است از اشارات و ارجاعات، و بر موج پارودی و آیرونی سوار است. لحن بازیگوشانه و طنازانه فیلم در همه جا دیده میشود: از همین ارجاعات برونمتنی گرفته، تا شخصیتپردازی و موسیقی. فقط به استفادهی طنزآمیزی که از موبایلها و تلویزیون در این فیلم میشود فکر کنید. و یا به شخصیت مامور امنیتی فرودگاه، که همهی حرفهایش خندهدار (ما و حتی پلیس به او میخندیم) و در عین حال کاملا درست است!
اما چرا خوانش پستمدرنیستی فیلم «برو بیرون» فقط «تا حدی» درست است؟ این البته نظر من است، و من فکر میکنم جهتگیری فیلم در نهایت به چیزی بیرون از این طنز و عدم قطعیت معمول در فیلمهای پستمدرنیستی اشاره میکند. مثالی که در ذهن دارم، فیلم «قصههای عامهپسند» از تارانتینو است. آنجا طنز و عدم قطعیت آنقدر در تمام عناصر فیلم رسوخ میکند، که در نهایت هیچ چیزی را نمیتوان «جدی» شمرد. در پستمدرنیسم، همهی متر و معیارها از اعتبار میافتند، و داستان به هیچ معنای خاصی (چه برسد به ارزش یا پیام اخلاقی) اشاره نمیکند و کاملا معلق است: مرا هر طور دوست داری بخوان!
ولی به نظر من، «برو بیرون» با تمام ساختارشکنیها و طنازیهایش، روی زمین سفتتری ایستاده است. فیلم با اشاراتی که به بردهداری دارد، «ظلم» را بازنمایی میکند، و ما دیگر نمیتوانیم سوگیری نداشته باشیم. فیلم با لحنی شوخ به مبحث امنیت اشاره میکند، اما بعد از ۱۱ سپتامبر، دیگر نمیتوانیم درباره امنیت ملی بیخیال باشیم. فیلم به طرزی اعجابآور آدمبدهای داستان را به سزای اعمالشان میرساند، اما بعد از تمام چیزهایی که دیدهایم، نمیتوانیم چشممان را به شری که در ذات آدمی وجود دارد و در چنین انجمنهای مخفیانهای رخ نشان میدهند (یاد نویسندگان رمانتیکی مثل ساموئل هاوثورن و هرمان ملویل میافتم) ببندیم. زیاد از حد دیدهایم، متاسفانه!
در نتیجه، من فیلم را در ادامهی جریان جدیدی در هنر و ادبیات دیدم که به شکلی کاملا طنزآمیز، «پستپستمدرنیسم» خوانده میشود. جریانی که از دههی ۱۹۹۰ آرامآرام از دل پستمدرنیسم در آمد، تا مشخصا با شروع قرن بیست و یکم، بخصوص واقعهی ۱۱ سپتامبر، تفاوتهایش را با جریان اصلی مشخص کرد و به آن واکنش نشان داد. جریانی که به نحوی میگوید: مرا هر طور دوست داری بخوان، اما یادت باشد زیادی دیدهای و تجربه کردهای.
«برو بیرون» را میتوان یکی از بهترین نمایندگان این جریان در سینما دانست. فیلمی که هم سرگرمکننده، هم ترسناک، هم جنایی، هم اجتماعی و پسااستعماری، و هم طناز و آیرونیک است؛ و در عین حال نوعی مسئولیت فردی و اجتماعی را هم یادآوری میکند، و به همین خاطر بسیار سیاسی هم هست!
اما آیا فیلمنامه «برو بیرون» در مقایسه با فیلمنامه «سه بیلبورد بیرون از ابینگ، میزوری»، یکی دیگر از فیلمهای امسال که آن هم نمایندهی بحق پستپستمدرنیسم بود، شایستهی گرفتن اسکار بود؟ این دیگر چه سوالی است؟ به هیچ وجه!
فارگو: جَبِرواکی در زانادو
لحظاتی [و همین کافی است که فقط لحظاتی] در فیلمها و سریالها وجود دارند که به یکباره آنها را به سطح دیگری میبرند. لحظاتی که برق از سر آدم میپرانند. لحظات «سابلایم». یک مورد از اینها هم برای ماندگار کردن فیلم یا سریال کافی است. و سریال فارگو در فصل دوماش هم، در هر اپیزود، چند تا از این لحظات را دارد. این دو مورد فقط مثالهایی هستند که به نظر من یک جور جهانبینی اگزیستانسیالیستی و آبزورد که خاص برادران کوئن است را به بهترین و نبوغآمیزترین شکل نشان میدهند:
- در اپیزود چهارم، پلیس خوب داستان Lou با زنش Betsy که سرطان دارد، به یک دکتر جدید مراجعه کردهاند. دکتر به آنها یک «حق انتخاب» میدهد:
Doctor: Well, it’s a war. Nixon declared it. The war on cancer.
Betsy: As long as it’s not a war on me.
Doctor: No, no, it’s not a war against you. It’s a war against your body.
Betsy: Well, that doesn’t sound, um–
Lou: Our– our doctor said that–
Dr.: That’s, uh, uh, uh, Dr. Gerber?
Be: Mm-hmm.
Lou: Right, Dr. Gerber said few weeks of chemo.
Be: He said they caught it early.
Dr.: Mm-hmm.
Lou: Uh, and he thought a few weeks of chemo and – well, he thought she’d be out of the woods.
Dr.: Your blood work and your x-rays, these are not, as they say, good.
Be: I’m getting worse.
Dr.: Well, if by worse you mean the cancer’s spreading, then… yes. But there is a trial, clinical trial, that, uh, might be beneficial.
Be: Yeah. Yeah, of course.
Lou: Mm-hmm. We’ll try anything.
Dr.: It’s a new drug. Let’s call it «Xanadu.»
Be: Is that its name?
Dr.: No, that– that’s just what they’re calling it for the trial. This drug, Xanadu, it – it has shown promise.
Be: And I’ll be getting that drug… as part of the trial?
Dr.: Yes. That or a placebo.
Be: A placebo? Um…
Lou: Uh, yeah, I don’t understand.
Dr.: You see, in order to ascertain the effectiveness of a drug, it has to be judged in a controlled setting against an equal number of patients that are not getting the drug.
Lou: And those patients, the ones not getting the drug, they get…
Dr.: Well, it’s like a Smartie. You know Smarties.
Be: Well, hold on. I’m confused.
Lou: You said Betsy would be part of the trial, so–
Be: Am I getting the real drug or the fake drug?
Dr.: That I can’t say. Shall I sign you up?
(Fargo S02E04)
ثبت نام بشوند یا نشوند؟ مگر چارهای هم دارند؟ در کدام دسته قرار میگیرند؟ اصلا معلوم نیست. به فرض که در دستهی خوب قرار بگیرند. آیا نتیجه نهایی هم خوب است؟ باز هم معلوم نیست!
این خلاصه تمام سریال است.
- در اپیزود ششام، سردسته گنگسترها از طریق تلفن خبردار میشود که زمان مناسبی برای «انجام حرکت» (حمله به دشمن) پیش آمده است. تلفن را میگذارد، و در عین حالی که بلند میشود به آماده شدن، شروع میکند به خواندن یک شعر کلاسیک. چه شعری؟ جَبِرواکی (Jabberwocky). یکی از شعرهای کتاب لویس کارول به نام Through the Looking-Glass، ادامهی «آلیس در سرزمین عجایب». یک شعر بیمعنی!
JABBERWOCKY
Lewis Carroll
(from Through the Looking-Glass and What Alice Found There, 1872)
`Twas brillig, and the slithy toves
Did gyre and gimble in the wabe:
All mimsy were the borogoves,
And the mome raths outgrabe.
«Beware the Jabberwock, my son!
The jaws that bite, the claws that catch!
Beware the Jubjub bird, and shun
The frumious Bandersnatch!»
He took his vorpal sword in hand:
Long time the manxome foe he sought —
So rested he by the Tumtum tree,
And stood awhile in thought.
And, as in uffish thought he stood,
The Jabberwock, with eyes of flame,
Came whiffling through the tulgey wood,
And burbled as it came!
One, two! One, two! And through and through
The vorpal blade went snicker-snack!
He left it dead, and with its head
He went galumphing back.
«And, has thou slain the Jabberwock?
Come to my arms, my beamish boy!
O frabjous day! Callooh! Callay!›
He chortled in his joy.
`Twas brillig, and the slithy toves
Did gyre and gimble in the wabe;
All mimsy were the borogoves,
And the mome raths outgrabe.
در جستجوی یک برگهدان الکترونیکی شخصی
تعداد کتابها و مقالههایی که به فرمت pdf و epub و djvu و فرمتهای الکترونیکی دیگر در دسترس است و هر روز از اینترنت یا از دوستان میگیریم خیلی زیاد است، و همیشه ذخیره مناسب آنها و پیدا کردن سریعشان مسالهساز است. برای مثال، من مجموعه کتابهای نقد ادبی راتلج را در یک فولدر به نام «کتابهای نقد راتلج» ذخیره میکنم، ولی فردا که به اسم یک نویسنده بر میخورم و کتاباش را دانلود میکنم، میبینم که از همان مجموعه است که داشتم. یا مثلا یک مقاله را در فولدر «درس ادبیات معاصر» ذخیره کردهام، ولی چند ماه بعد برای درس ادبیات جهان از خاطرم رفته است، و دوباره دانلودش میکنم. و این فقط مسالهی من نیست. خیلی از کسانی را که میشناسم با همین مسالهی دستهبندی و ذخیرهی مناسب این فایلها مشکل دارند.
یک مورد مشابه:
نرمافزار iTunes را که میشناسید. برنامهای که شما روی کامپیوترتان نصب میکنید، و فایلهای موزیک را از هر جای کامپیوترتان (از فولدرها و درایوهای مختلف) به برنامه میدهید. iTunes مسیر فایل را حفظ میکند، و شما راحت میتوانید همهی فایلهای موزیکتان را یکجا ببینید، هر چند که در فولدرها و درایوهای مختلف ذخیره شده باشند. علاوه بر این، iTunes این امکان را به شما میدهد که موزیکتان را به شیوههای مختلف tag کنید و اطلاعات مختلفی به آن بدهید. در این صورت است که بعدا میتوانید موزیکها را به شیوههای مختلف پیدا کنید: بر اساس نام خواننده، نام آلبوم، ژانر، سال انتشار، یا حتی بر اساس ستارههایی که به آنها دادهاید و …
راه حل قدیمی کتابخانهای:
برگهدان کتابخانهها را دیدهاید؟ برای هر کتابی که در کتابخانه موجود است، معمولا سه برگه در سه برگهدان متفاوت وجود دارد. هر سه برگه اطلاعات مشابهای دارند، ولی یکی از آنها که در برگهدان «نویسنده» قرار گرفته، نام نویسنده کتاب را در سطر اولاش دارد؛ یکی دیگر که در برگهدان «عنوان» قرار دارد، عنوان کتاب را در سطر اولاش دارد؛ و سومی که در برگهدان «موضوع» قرار گرفته، موضوع کتاب را در سطر اولاش دارد. به این ترتیب اگر شما دنبال کتابی میگردید، حتی اگر از دو قسمت اطلاعات مطمئن نیستید (نام نویسنده یا عنوان یا موضوع)، میتوانید از بین کتابهای کتابخانه آن را پیدا کنید.
و اما پیشنهاد:
یک نرمافزار شبیه به iTunes که کار برگهدان کتابخانه را روی کامپیوتر انجام بدهد شدیدا مورد نیاز است. نرمافزاری که روی کامپیوتر نصب شود، فایلهای کتابها و مقالات از فولدرها و درایوهای مختلف به آن داده شود، اطلاعات مورد نیاز هر فایل (عنوان، نویسنده، موضوع) در برنامه وارد شود، و در یک نظر به ما بگوید از فلان نویسنده چند تا کتاب یا مقاله داریم، یا درباره فلان موضوع چه کتابها و مقالاتی ذخیره کردهایم. احتمالا حتی بتوان اطلاعات بیشتری نسبت به آنچه در برگهدان کتابخانهها پیدا میشود به نرمافزار داد، مثلا انتشارات، سال انتشار، محل انتشار و … چون دیگر محدودیت چاپ برگهها و نگهداری آنها وجود ندارد. در واقع این نرمافزار باید قابلیت index کردن کتابها و مقالات را به شیوههای مختلف داشته باشد. یعنی باید بتواند هر کتاب یا مقاله را بر اساس اطلاعات مختلف دستهبندی و طبقهبندی کند، و مسیر دسترسی به آن را در هر جای کامپیوتر که ذخیره شده راحت کند. اگر بتوان مثل iTunes فایلها را در خود نرمافزار هم باز کرد که دیگر نور علی نور است.
شاید نرمافزاری شبیه به این وجود داشته باشد، و من تنبلی کردهام و خوب جستجو نکردهام. شاید هم این پیشنهادی باشد برای برنامهنویسهایی که درد ما کلکسیونرهای کتاب را هنوز نشنیدهاند، و حالا به فکر بیفتند که دستی بجنبانند. در هر صورت، منتظر میمانیم.
آستارا
نزدیک غروب. خیابان یکطرفه. در تاکسی را که باز میکنم، برای چند لحظه به من نگاه میکند و بعد انگار یادش میافتد که با گوشی صحبت میکرده. راننده صدای رادیو را زیاد میکند.
زن (آرام، صدای آن طرف خط نامفهوم): مممم، پاسپورتامون ردیف شده. کاوه رفته دنبال ماشین برای ترکیه. از اونجا میریم آمریکا … آره، امشب. زنگ زدم خبرت کنم … باید زودتر از اینجا بریم … تو خودت وضعیت کاوه رو میدونی، میترسه دوباره … نمیدونم، الآن باید میرفتم خونه وسایلامو جمع کنم (مکث) … اِلسا، حالام بَده (بیرون را نگاه میکند، مکث) رضا رو دیدم (مکث طولانی) … آره … یه کافه داره اینجا، کافه شیراز. (مکث، آرامتر) باورم نمیشه. از بین همهی کافهها تو همهی شهرهای دنیا (مکث) از بین این همه اسم (مکث طولانی) … دو شب پیش. با کاوه رفتیم. شنیده بود صاحب این کافه آشنا داره، میتونه کارمون رو ردیف کنه (مکث) السا، رضا هیچ تغییری نکرده. مثل همون بار اولی که دیدماش. تو شیراز (مکث) دارم دیوونه میشم … آره، کاوه هم میدونه (مکث) یعنی میدونم که میدونه. من جا خورده بودم. رضا هم (مکث) کاوه همه چیو از چهرهمون خونده. میدونم … آره، قبلا بهش گفته بودم که آخرین بار که بردناش، من (مکث) خودت میدونی السا … هیچی … نه. هیچ حرفی نزده … رضا هم نه. دیشب هم که رفتیم کافه، بهم نگاه نمیکرد. ولی اون آهنگو گذاشت … اوهوم (چشم از پنجره بر نمیداشت. دستمال کاغذی در بین انگشتاناش مچاله میشد.) … اوهوم … آره، خود رضا پاسپورتها رو ردیف کرده … السا، من اینجا تو این خیابونام (مکث) کافهی رضا همینجاست (مکث) بگو چکار کنم … اگه برم تو … میدونم (مکث) نه نمیدونم …
به راننده میگویم پیاده میشوم. دوباره نگاهام میکند. روبهروی کافه شیراز ایستادهایم. رضا با سیگاری گوشهی لب منتظر است.
شیرجه در استخر انجمن ادبی
گفتم خیلی از چیزهایی را که از ادبیات میدانم، مدیون انجمن ادبی هستم. گفت فکر میکنم اغراق میکنی. شاید هم تبلیغ میکنی برای انجمن. شاید هم این وقت گذاشتنها و دلبستگیها را توجیه میکنی.
ولی من همچنان از انجمن یاد میگیرم، چون هنوز سعی میکنم «یک چیز جدید» در آن تجربه کنم. بهتر بود میگفتم «سعی میکنیم … تجربه کنیم». ادبیات عرصه وسیعی است که هر نقطهاش را بگیری، ممکن است نقطهی دیگر از دستات در برود، و یا از نقاط دیگر غافل بشوی. «یک چیز جدید» یعنی اعتقاد به این که همیشه جا برای آموختن و لذت بردن هست. ابایی ندارم از این که بگویم برای من، شعر و مخصوصا شعر انگلیسی دور از دسترس بود. چندین کلاس شعری که در دانشگاه داشتهایم، بیشتر بر تاریخ ادبیات و سبکشناسی متمرکز بودند تا لذت درک شعر.
همین بود که تصمیم گرفتم تجربهی جدیدم در انجمن، ترجمه شعر انگلیسی باشد. قالب جدید «الف» باعث شد به صورت هفتگی به ترجمه شعر فکر کنم. میدانستم که کار سختی است، و میدانستم که نتیجه خیلی خوبی نمیدهد؛ ولی این را هم میدانستم که در ادبیات هم مثل هر جای دیگری، تا خود را به آب نزنی و دستوپنجه نرم نکنی، یادگیری اتفاق نمیافتد.
بعد از یکی دو هفته، فرم را پیدا کردم: «کارگاه ترجمه شعر». در شعرها شیرجه میزنم، با کلمات و جملات درگیر میشوم، و سعی میکنم چیزی از چشمام پنهان نماند. وقتی بعد از چند بار خواندن شعر و شعرهای دیگر شاعر و مطالعه زندگی و شیوه نوشتناش، به درک قابل قبولی از شعر رسیدم، آن را بر اساس همان تفسیر ترجمه میکنم. بعد سعی میکنم درک خودم را از شعرها توضیح بدهم، و انتخابهایم را در ترجمه توضیح بدهم. در واقع سعی میکنم تمام روند خوانش و ترجمه شعر را در معرض دید و انتقاد قرار بدهم، تا اعضای انجمن بتوانند درباره همه مراحل، از انتخاب شاعر و شعر گرفته تا تفسیر شعر و معادلهای انتخابیام نظر بدهند.
هنوز یاد نگرفتهام چطور ترجمه خوبی ارائه کنم، ولی فکر میکنم دارم یاد میگیرم چطور شعرها را بخوانم، و در وهلهی اول از آنها لذت ببرم. در وهلهی بعد، هنوز دارم از اعضای انجمن یاد میگیرم، چون تقریبا همهی ترجمهها با پیشنهادهای آنها تغییر کرده و بهتر شده است.
گفتم این انجمن ادبی بود که باعث شد راه جدیدی برای خواندن و لذت بردن از شعر را یاد بگیرم. اگر دوست داری فکر کن دارم اغراق میکنم.
وکیل استرنجلاو، یا چطور یاد گرفتم دست از روشنفکری چپ بردارم و به سریال «پروندهها» عشق بورزم.
همین اول بگویم باید مشخص باشد که درباره هر دو بخش تیتر دارم اغراق میکنم. روشنفکری چپ؟ به ما چه! عشق بورزم؟ نه واقعا، ولی سطح سریال آنقدرها هم پایین نیست که فقط به خاطر تعهد اخلاقی، تحملاش کنم.
چیزی که مرا با این سریال درگیر کرده، شکلی از «خودآگاهی» است که سازندگاناش داشتهاند، و وضعیتی آیرونیک به سریال داده: آنها میدانند که دارند سریالی شیک در دفاع از کاپیتالیسم و نمایندهی اصلی آن یعنی شرکتهای حقوقی میسازند، و در این راه هیچی کم نمیگذارند، از کت و شلوارها و لباسهای شیک گرفته تا لحن مغرورانه و نگاه بالا به پایین شخصیتهای اصلی. اما در عین حال، آنها میدانند که برانگیختن همذاتپنداری مخاطب 99 درصدی با این وکیلهایی که کارشان حفظ مالکیت 1 درصد ثروتمند است، ناممکن است. از جهتی دیگر، آنها میدانند که نه فقط این 99 درصد، بلکه آن 1 درصد کاپیتالیست هم نمیفهمند این شرکتها و کلا مسائل حقوقی چطور کار میکنند! آیا ما بینندهها واقعاً چیزی از پروندههای داستان سریال میدانیم؟ به هیچ وجه! آیا با دیدن این سریال، با سیستم قضایی آمریکا آشنا میشویم؟ شوخی میکنید!
سازندگان سریال آگاهانه داستانهایشان را حول پروندههایی تعریف میکنند که یا به مسائل عمومی مربوط باشد، یا نفع عمومی داشته باشد. اگر نشد، پروندههایی که دقیقا مشکل یکی از افراد بیبضاعت یا محروم را برطرف میکنند. سریال هیچوقت سراغ پروندههایی نمیرود که آن 1 درصد کاپیتالیست، حق 99 درصد را میخورند یا عدهای را به خاک سیاه مینشانند؛ یعنی کاری که این وکیلهای خوشتیپ در عالم واقع تقریبا همیشه انجام میدهند. تقریبا همیشه.
با این وجود چرا سریالی که اینقدر غیرواقعی و ساختگی است را نگاه میکنم؟
ببخشید، غیرواقعی؟ ساختگی؟ خوب چه اشکالی دارد؟ مگر با دیدن سریال «آناتومی گرِی» کسی از مسائل پزشکی سر در میآورد؟ یا مثلا با دیدن سریال «فرندز» کسی با جامعه آمریکا آشنا میشود؟ من واقعا به سریال «اتاق خبر» عشق میورزم و به همه، حتی کسانی که کار خبرنگاری هم نمیکنند، توصیه میکنم؛ ولی آیا دلیلاش این است که مسائل حرفهای را آموزش میدهد، یا مطمئنام که دیگران را با کار خبرنگاری آشنا میکند؟ نه! علاقه و توصیه من به این خاطر است که سریال، داستاناش را خوب تعریف میکند.
سریال «پروندهها» هم داستاناش را خوب تعریف میکند. به اندازه کافی دراماتیک است و شخصیتهای جذابی دارد. روابط بین شخصیتها را خوب چینش میکند (البته نه بخش دراماتیکاش) و گاهگاهی گفتگوهای هوشمندانهای هم در و بدل میشود. از لحاظ تکنیکی هم چیزی کم ندارد. ترکیبی از جیمز باند و «کشتن مرغ مقلد» (یا «سوختن میسیسیپی»، فیلمی که عملا یک قسمت سریال بر اساس آن میچرخد!) و تعدادی از ساوندترک خیلی خوب، با ولههایی که من را یاد سریال «فرندز» میاندازد! خلاصه این که این سریال هم ساختار بقیه سریالهای امروزی را رعایت میکند. ما هم همین را میخواهیم، مگر نه؟
یک بندری لطفا
داغ و خسته جاده ما را به میان جنوب میبرد با پیچ و تاب جنونآمیزش بیابان و شهرها را میدرید تا به آب برسد تا آنجا از پا بیفتد عرق میریخت صدای نفساش در میان شرجی و گرما گم میشد
بالای یک سرازیری کوتاه سمت راست جاده روبهروی روستای کوچک که سمت چپ کشیده شده بود از کنارهی آفتابگیر ایستگاه کهنهی اتوبوس رنگهایی جنبیدند رنگ آسمانی نیمکت و سایهبان پریده بود اما چهار زن هر کدام در لباسی به رنگی سبز و قرمز و زرد و آبی با شمد و برقع روی نیمکت نشسته بودند
نگاهشان به پایین جاده چرخید کامیون کهنهی قرمزرنگ خودش را بالا کشید و قبل از ایستگاه ایستاد پسرک پس از چند ثانیه پیاده شد و شلانشلان به سمت آنها رفت راننده با رکابی سفید و موی فرفری خیس از عرق به رنگها زل زده بود و قبل از این که پشت یک پیچ محو شود تفی انداخت میان جاده
سایتی برای ساختن شبکهی واژگان
در حین جستجو برای نوشتن یک مقاله مربوط به تحلیل گفتمان، و وقتی فکر میکردم استفاده از سایتی مثل wordle.net به کارم جذابیت میدهد، اتفاقی با این سایت روبهرو شدم: textexture.com
شما یک متن به این سایت میدهید،و آن را به صورت شبکهای از واژهها تحویل میگیرید. در این شبکه، هر واژه به یک گره تبدیل میشود. گرههایی که رنگ یکسانی دارند، واژگان مربوط به یک موضوعاند. گرههایی که به هم نزدیکترند، در متن رابطهی نزدیکتری با هم دارند. بزرگی و کوچکی هر گره به دفعات تکرار آن واژه در متن، و همچنین به ارتباط آن با سایر موضوعات درون متن بستگی دارد. نمودار سیالی که این سایت به دست میدهد، حوزههای معنایی اصلی هر متن را به خوبی مشخص میکند.
تفاوت اصلی این «شبکه واژگانی» با «ابر-واژهها» که از سایتهایی مثل wordle.net به دست میآید این است که ابر-واژهها پرتکرارترین کلمات متن را نشان میدهند، ولی ارتباط این واژگان با همدیگر را نه، و نمیتوانند همانند شبکههای واژگانی، موضوعات مختلف متن را به خوبی نشان دهند.
تنها اشکالی که وجود دارد این است با متن فارسی کار نمیکند!
من یکی از خبرهای انگلیسی سایت گریشنا را با عنوان The Plan Works: Natural Delivery Rate Risesبه این سایت دادم، و نتیجهاش را مشاهده میکنید، البته با این توضیح ضروری که این تنها یک عکس از نمودار متحرک است. برای دیدن نمودار سیال و اصلی به این لینک بروید.
و برای مقایسه، این ابر-واژه را هم ببینید.
بالا، بالا، سیاسیتر
مساله: اپیزود ششام از فصل چهارم سریال «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) احتمالا در نظر خیلیها آبزورد و مسخره بود. به قول یکی از دوستان، فقط مانده بود یک پرچم آمریکا هم در صحنهی دادگاهی تیریون نصب کنند. ضعف این اپیزود را میتوان تا حدی به تمام فصل جدید تعمیم داد. آن «بازی سیاسی» پرکشمکش و غافلگیرکننده در فصلهای قبل، حالا فروکش کرده است؛ مثل یک بازی فوتبال که به اواخر نیمه اولاش نزدیک شده، و آن تب و تاب اوایل نیمه را ندارد.
ولی شاید بتوان به این قضیه از یک زاویه دیگر هم نگاه کرد: این که از تب و تاب بازی سریال کم نشده است، بلکه خواستهی ما (و نه فقط انتظار ما) از نمایش بازی سیاسی در این چند سال اخیر بسیار بالاتر رفته است. عرض میکنم چرا.
قدم اول: آن اوایل که سریال دیدن به عنوان یک کار منظم و جدی جا میافتاد، آقای شهسواری در یک پست وبلاگاش نوشت که اقبال ما به سریالها، ناشی از برآورده نشدن انتظارمان از درامهای سینمایی است. حرف اصلیاش این بود که بیننده امروزی دیگر با درام یک ساعت و نیمه یا دو ساعته راضی نمیشود؛ باید خوراک مفصلتری جلویش باشد تا سیر شود.
قبل از قدم دوم: در تعطیلات عید یک کتاب از چامسکی میخواندم به اسم «تولید اقناع: اقتصاد سیاسی رسانههای جمعی».
(Manufacturing Consent: The Political Economy of the Mass Media)
چامسکی میگفت حداقل پنج فیلتر مهم وجود دارند که باعث میشوند شبکههای خبری، آن چیزی را انعکاس دهند که قدرت سیاسی غالب میخواهد، و این را در مقاطع تاریخیِ مختلف در رسانههای خبری آمریکایی، با عدد و رقم نشان داده بود.
من تمام مدت به این فکر میکردم که چطور با وجود این که اینقدر دست سیاستمدارها و رسانهها در راه انداختن بازیهای رسانهای و پروپاگانداسازی رو میشود، باز هم این بازیها ادامه پیدا میکند؛ و «در سطحی بالاتر» هم ادامه پیدا میکند.
قدم دوم: چند وقت پیش با محمد خواجهپور بحث زیاد شدن سریالهایِ به تمام معنا «سیاسی» را داشتیم، سریالهایی مثل «خانه پوشالی» (House of Cards)، «جانوران سیاسی» (Political Animals)، «اتاق خبر» (Newsroom)، و …؛ چیزی که تا مثلا ده سال پیش در سینما هم کمتر و بهندرت پیدا میشد. محمد اعتقاد داشت این زیاد شدن سریالهای سیاسی، به نوعی نشاندهندهی «بالاتر رفتن سطح بازی سیاسی» است. شاید به نظر ما که این سریالها را میبینیم، بازی سیاسی آنها پیچیده به نظر برسد؛ ولی قطعا میشود تصور کرد که سطح بازی سیاسی در دنیای امروز بسیار از این پیچیدهتر است. چیزی که ما توی این سریالها میبینیم، در واقع شکلی قدیمی و سادهشده از بازی پیچیدهتری است که در دنیای بیرون در جریان است؛ ولی همین شکل قدیمی هم آنقدر جذابیت دراماتیک دارد که سازندگان این سریالها را به خودش جذب کند. به عبارت دیگر، هم سازندگان و هم بینندگان سریالها به یک منبع غنی و پویای دراماتیک دست پیدا کردهاند که تاکنون تا حد زیادی از دسترس خارج بوده است.
همین دراماتیک کردن امر سیاسی در رسانههای جمعی، میتواند نشانهای باشد بر این که در واقعیت، سطح بازی سیاسی از این حرفها خیلی بالاتر رفته است. ولی به هر حال، مایی که در این چند سال عادت به دیدن سریالهایی بهشدت سیاسی (مثل خانه پوشالی، یا فصلهای اول بازی تاج و تخت) کردهایم، خواستهمان از درام سیاسی بالاتر و بالاتر رفته است.
نتیجه این که: حس میکنیم قوتِ فصل جدید «بازی تاج و تخت» رو به تحلیل رفته است.
اما: اپیزود ششام از نظر من یک خرابی عظیم داشت، و آن خراب کردن شخصیت تیریون بود، کسی که در نظر من جذابترین شخصیت سریال است. میگویم چرا.
من تیریون را یک «لیبرال آیرونیست» به تمام معنا میدانم، فردی که ریچارد رورتی اینطور توصیفاش میکند:
«من تعریف لیبرال را از جودیت شلار وام میگیرم، که میگوید لیبرالها افرادیاند که فکر میکنند خشونت بدترین کاری است که ما انجام میدهیم. و آیرونیست را نیز برای آن دسته از آدمها به کار میبرم که قطعیت نداشتنِ اساسیترین عقاید و امیالشان را پذیرفتهاند.» (Contingency, Irony and Solidarity, p. xv)
همین «پراگماتیسمِ روز-را-دریاب» است که تیریون را تا اینجای داستان قدم به قدم بالا کشانده است. کسی که در لحظه زندگی میکند، اخلاقیات خودش را دارد، به هیچ اصول اخلاقی دیگری اعتقاد ندارد، و با پتک طنز قادر به شکستن هر ساختاری است. و حالا، در یک وضعیت مضحکه و در کمتر از چند دقیقه، سازندگان سریال تصمیم میگیرند همهی این خصوصیات را نادیده بگیرند، و تیریون را به اعتراف بکشانند، آن هم به خاطر «عشق»، آن هم در مقابل روایت مسخرهای از عشق نافرجام. و تازه، روایتی که اصولا ساخته و پرداخته خودش است؛ مگر نه این که دختر را به این حیله از خطر دور کرد؟
هر چند تصمیم نهایی تیریون برای کنترل دوبارهی اوضاع و سرنوشتاش هوشمندانه بود، ولی کشاندن درام به این سطح از مضحکه، حتی برای بلند کردن دوباره تیریون، آزاردهنده بود. به خدا قسم اگر سازندگان سریال سر عقل نیایند … پس ما امیدمان به کدام شخصیت باشد؟ به آن دخترک پوپولیست که یک مشت لمپن-پرولتاریا را با وعدهی عدالت جهانگستر دور خودش جمع کرده؟!
روی گسل
وقتی میساختناش من تازه اومده بودم تهران. برا دبیرستان. یادمه همون سالای اول یه دختره اونجا خودکشی کرد. خودشو از بالا انداخت پایین. ما اونجا بودیم. از دست نگهبانا در رفته بود و از بالای محافظا خودشو پرت کرده بود پایین. مام تازه یه چیزایی از فیزیک یاد گرفته بودیم، سریع تی رو ضربدر فلان کردیم و سرعت سقوطشو در آوردیم. سیصد متری هست فکر کنم، و حساب کردیم بدون احتساب هوا 7 ثانیه طول میکشه برسه زمین. فکر کنم با احتساب هوا 10 ثانیهای بشه. با بیل جمعاش کردن دیگه.
البته تو این فاصله طرف زنده که نیست، هست؟ میگن همون چند ثانیهی اول سکته میزنه میره. یعنی خوردنشو به زمین اصلا حس نمیکنه. همینطوری پوپ! برا خودش که سخت نیست، برای اطرافیاناش سخته و اونایی که باید با بیل جمعاش میکردن. افسوس میخورن که حیف بود و اینا.
حالا علاوه بر این که میگن اصلا ضرورتی نداشته بسازناش، جای بدی هم ساختناش. میگن رو خط گسله. یعنی یه زلزله بیاد افتاده. نزدیک اتوبان هم هست، اگه بیفته عبور و مرور رو هم مختل میکنه. اتوبانا و پُلای اطرافاشو همهرو خراب میکنه.
تمومی تو؟ خیارشور نمیخوردی؟ حیف بودن که. ظرفتو توی اون سطل کنار دیوار خالیش کن بریم. بریم که در سلفو بستن.