ايزوپ

سنگينی تمام قصه‌های گفته و نگفته روی دوش ماست

سیاه‌مشق: از همین خیابان‌ها

with 7 comments

یک بار دیگر مانتوی سرخ‌اش را پوشید و توی آینه خودش را برانداز کرد. فکر کرد چند نفر از کسانی که دیروز بهش متلک پرانده‌اند ممکن است او را توی این مانتو بشناسند؟ فکر کرد شهر وقتی به این کوچکی باشد این دردسرها را هم دارد. به مانتوی سبزی که روی زمین انداخته بودش نگاه کرد. زیادی تنگ بود که خوب، به ریسک‌اش می‌ارزید، و یک خورده هم قدیمی بود که … فکر کرد حالا مگر اینجا کسی از مدل مانتو چیزی می‌داند؟

Written by مسعود غفوری

مارس 18, 2010 در 8:03 ب.ظ.

7 پاسخ

Subscribe to comments with RSS.

  1. یکی از قوم و خویش‌های فروید می‌فرماید: مانتو مانتوست.

  2. حالا از وقتی سوژه ی داستان مینیمال شما آمده به این شهر کوچک چرا چاق شده؟

    پروانه

    مارس 19, 2010 at 2:28 ب.ظ.

  3. حالا‌حالاها تا نزدیک به آرمانی‌ شدنش کلی فاصله است.

    الهام زاهدی

    مارس 19, 2010 at 3:03 ب.ظ.

  4. گوني هم بپوشيم باز هم متلك‌ها دارن پرتاب مي‌شن!!

    محدثه بصيري

    مارس 19, 2010 at 6:29 ب.ظ.

  5. بهتر بود همون سبزه رو بپوشه…

    فرزانه استوار

    مارس 19, 2010 at 9:26 ب.ظ.

  6. لباس هویت افراد است اگر ریا نباشد

    کاکال گراش

    مارس 19, 2010 at 11:57 ب.ظ.

    • بیشترش ریا و برخلاف خواسته ی خودآدماست البته

      این مساله برای خانومها بیشتر صادقه

      پروانه

      مارس 23, 2010 at 12:46 ب.ظ.


برای فرزانه استوار پاسخی بگذارید لغو پاسخ