لاستاندیشی 2
هنری جیمز بود که میگفت اصل داستان شخصیتها هستند. اتفاقات برای شخصیتها رخ میدهند، و به خودی خود معنایی برای خواننده ندارند. خلاصه اینکه داستان بدون شخصیت، داستان بیشخصیتی میشود.
و نمیدانم کی بود، بارت احتمالاً، که میگفت توی داستانهای کاراگاهی، برای خواننده این مهم است که «کاراگاه معروف» چگونه با منش و روش خاص خودش قضیه را برای همگان روشن میکند. قتل یا دزدی در درجه بعد است. خواننده نمیخواهد ببیند این دفعه برای کاراگاه محبوباش چه معمای تازهای طرح میشود و او چگونه موفق به حل آن میشود؛ بلکه میخواهد روش کار دلچسب و آشنای کاراگاه را دنبال کند و تکیه کلامهایش را بشنود و رفتارهای ریزش را ببیند و لذت یافتن حقیقت را در وجودش احساس کند. یعنی مثلاً ما داستانهای پوآرو را میخوانیم و وقایع و شخصیتها را دنبال میکنیم، و همیشه هم گوشهی چشممان به آن کلهی تاس و سبیل نازک و شکم برآمده و همراهی آن عصا با قدمهای ریز و سریع مرد شماره یک داستان است، تا آن موقعی که یکباره کارتهایش را رو میکند و کسی را با عصایش نشانه میرود که هیچ انتظارش را نداشتهایم. آن وقت است که میگوییم «اَاَاَاَه! عجب باهوشه نامرد!» و همهاش هم برای همین است. همهی این اینطرف و آنطرف کردنها و عقب و جلو کردنها و جیغ و دادها فقط برای این است که در آن لحظهی آخر فریادی از سر لذت بکشیم و ارضا شویم.
سعید چند وقت پیش این سریال لاست را دیده بود و میگفت موقع دیدن سریال، دیگر به رمزگشایی از طرح داستان فکر نمیکرده است. میگفت دلیلش این است که متوجه شده بود که هر چیزی را که حدس بزنی، فوراً رودست میخوری. و البته دلیل مهمتر این که دیگر آنقدر درگیر شخصیتها شده بود که واقعاً مهم نبود چه پیچشهای داستانی قرار است برایشان ایجاد شود و چه اتفاقاتی برایشان میافتد. میگفت شخصیتها زنده بودند و همین نکته قوت سریال بود، نه طرح پیچ در پیچ داستان که هنوز هم روی سیر صعودی است.
و من فکر میکنم که با سعید و رولان بارت و هنری جیمز همعقیدهام! همین که موقعیتی پیش بیاید که جیمز (سایر) یکی از آن متلکهای بامزهاش را بپراند؛ یا کیت آن نگاه دزدیده را با سری رو به پایین به صورت کسی بیندازد؛ یا جان لاک یکی از آن حرفهای نغزش را تحویلمان بدهد؛ یا بنجامین با گفتاری کوتاه و آن خیرگی چشمهای گشادش یک نفر را نابود کند؛ همین قدر بس است. اصلاً تا زمانی که همین شخصیتهای زنده و آشنا و دوستداشتنی هستند دیگر خیلی مهم نیست که یک گراز به طرفشان میآید یا ستون دود یا یک هلیکوپتر. حالا میتوانید حدس بزنید چرا از جک شپارد اسمی نبردم.
زندگی ما هم همین است. آدمها مهم هستند، نه اتفاقات.
حتی من؟!
کاکال گراش
اکتبر 31, 2009 at 7:24 ق.ظ.
من فکر کردم «بارت» توی «سیمپسونز» یه همچین حرفی زده D:
نتیجه گیری آخر خوب بود.
Amir
اکتبر 31, 2009 at 12:42 ب.ظ.
البته گاهی اوقات این اتفاقات است که انسان ها را می سازد.
محمد حسن
اکتبر 31, 2009 at 6:30 ب.ظ.
و شاید دقیقن به همین دلیل است که دیالوگ ها را بیشتر می پسندیم تا صحنه سازی هارا.و باز دقیقن به همین دلیل است که وقتی فیلمی را ندیده ایم اگر کسی برایمان تعریفش کند هیچ جوره ارضا نمی شویم.در حقیقت اتفاقات فقط وسیله ای هستند برای شناساندن شخصیت ها نه بیشتر.
مریم
اکتبر 31, 2009 at 8:41 ب.ظ.
چیز عجیبی نیست. ما همه آدمیم و دوست داریم آدمها را ببینیم، با داستانهاشان.
درضمن؛
آغا ما سه تا رو کجا میبرین؟
سعید
نوامبر 1, 2009 at 2:33 ب.ظ.
سلام
جمله آخرتون منو یاد شازده کوچولو انداخت و عشقش به گل سرخ سیاره اش!!!
سپیده
نوامبر 1, 2009 at 11:53 ب.ظ.
از اون تحلیل های پر مغز کردی که من نیشم تا بنا گوش باز می شه و کلی حال می کنم ….یاد اون دروازه ی بهشت افتادم …
ولی من هنوز برام حل نشد که چرا این جوریه ، همیشه تو چگونگی این مطلب متوقف شدم و چراییش رو نفهمیدم … تو جوابی براش داری ؟
soshians113
نوامبر 2, 2009 at 12:33 ق.ظ.
در اين وسط نمي توانست کسي به جاي جان لاک و کيت بيايد يه کم عجيب بود.
محمد1409
نوامبر 2, 2009 at 6:55 ب.ظ.
آقای غفوری اگه من رو با اصول و فنون داستان بیشتر آشنا کنید خوشحال می شم
دوست دارم بیشتر درمورد داستان نویسی بدونم
Queen
نوامبر 5, 2009 at 12:02 ق.ظ.
باباجون به روز شو دیگه!
پروانه
نوامبر 6, 2009 at 8:15 ق.ظ.
e-mail:kklgerash@yahoo.com
كاكال گراش
نوامبر 6, 2009 at 8:04 ب.ظ.
[…] چند خودم در یک سری یادداشتها با عنوان لاستاندیشی 1 و 2 و 3 از دیدگاه نظریه انتقادی دربارهی سریال نوشته بودم، […]
سریالهای ماه مبارک رمضان « ايزوپ
آگوست 17, 2010 at 3:09 ب.ظ.